صفحه شخصی حجه الاسلام محمد زنگوئی

پاسخ به سوالات احکام

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

أَللّـهُمَّ زَیِّـنّى فـیهِ بِالسِّـتْرِ وَ الْعَـفـافِ وَ اسْتُرْنى فیهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَ الْکَفافِ وَ احْمِلْنى فیهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الاِْنْصافِ وَ آمِنّـى فیـهِ مِنْ کُلِّ ما أَخـافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الْخآئِفینَ.
«خدایا در امروز، مرا به زیور ستر و عفّت بیاراى، و به جامه قناعت و کفاف بپوشان، و به کار عدل و انصاف وادار، و از هر چه مى ترسم ایمن ساز، اى نگهدار و عصمتِ خداترسان».


آرایشِ بى آلایشى

انسان بى عیب، کم مى توان یافت،

سیماى بى نقص، کم مى توان دید،

از صدق و پاکى، از ستر و عفّت،

باید لباسى، از بهر جان دوخت

آرایش جان، با پوشش دین،

آلایش آن، فسق و گناه است.

باید شرر زد، بر کید ابلیس،

تا از کمندِ شر و هوى رست.

چه مى دانیم؟ شاید بسیارى از اینها که دور و برمان هستند و ظاهر آدمى دارند، در باطن، حیوان باشند.

اگر دیده اى بصیر باشد، اگر چشمى واقع بین باشد، اگر قلبى زلال و صاف باشد، اگر دلى، آینه حقایق باشد، مى تواند انسان ها را در چهره واقعى شان ببیند...

اى بسا ابلیس آدم رو، که هست.

مگرنه اینکه انسان نماهایى، گرفتار خصلت هاى حیوانى اند؟

مگر حسد و کبر و غرور و شهوترانى و خودخواهى و مالدوستى و دنیازدگى و شکمبارگى و بى خیالى، از اوصاف حیوانى نیستند؟

مگر در حدیث نداریم که گنهکاران در رستاخیز، در چهره بهائم و حیوانات، محشور شده و به صحراى قیامت خواهند آمد؟!

آنانکه دیده بصیرتشان، با نور تقوا و یقین روشن باشد، البتّه که «انسان صورتانِ حیوانِ سیرت» را در همین دنیا در چهره بهیمّیت و حیوانى شان مى بینند.

پس چه باید کرد؟ باید از خدا خواست که با ستر و عفاف، با پوشش و پاکدامنى، با خداترسى و تقوا، ما را بپوشاند و به تعبیر قرآن، با جامه پاکى و «لباس التقوى» ما را بیاراید و زینت بخشد، تا سیماى نفرت بار و گناه آلودمان آشکار نشود.

پوشش قناعت و بى نیازى

آنچه شیران را کند روبَه مزاج

احتیاج است، احتیاج است، احتیاج.

و بى نیاز، کسى است که قانع باشد.

قناعت، سرمایه اى بى پایان است. (القَناعَةُ مالٌ لاتَنْفَدُ).

نخواستن، کم خواستن، به داشته، راضى بودن، دندان طمع را کندن، به خواهشهاى دل، جوابِ «نه» گفتن...

این ها، «قنوع» و «کفاف» است.

اگر اسیر دل شویم، بنده دیگرانیم. چرا که خواسته هاى دل بى پایان است و حرص، گنداب و باتلاقى است که هرچه بیشتر انسان در آن پیش رود، گرفتارتر مى شود.

واى... که این نفس، چه سیرى ناپذیر است!...

درد بزرگ انسان و دام خطرناک شیطان، «تکاثر» و «افزون طلبى» است، امّا درمان این درد هم، «قناعت» است.

قناعت و کفاف، سرپوشى بر نفس حریص آدمى و مهارى بر افزون طلبى انسان است، تا انسان، با اسارت در چنگ حرص و هوس، رسوا نشود.

آنچه انسان را به ذلّت بردگى مى کشد. همین است.

آنکه «ندارد»، یا «نمى خواهد»، نه با «تهدید» مى توان رامش کرد، و نه با «تطمیع» مى توان خریدش!

پس، لباس قناعت، لباس آزادگى و جامه حریّت و عزّت است.

به قول نویسنده اى:

«اکثریت همکاران من، که تعهّد اجتماعى احساس مى کردند و جوانى را در مبارزه فکرى و آزادیخواهى بودند، و رسالتشان بیدارى و رهایى خلق، تا ازدواج کردند، ایستادند، تا پدر شدند، به رکوع رفتند بچه هاشان دوتا که شد، به سجود افتادند و سه تا که شد، به سقوط.

پامال ذلّت و حرص و خودپرستى و پول جمع کردن!

و کم کم، هواى مردم خواهى و افکار حق پرستى از دلشان رفت و از سرشان پرید و افتادند توى بانک و سهم و رتبه و شغل و باند و رشوه و کلاه و خانه و ماشین و دم و دستگاه و لذّت و تفریح... و عوض شدند...»

راستى که طمع و تکاثر و افزون طلبى، بردگى و اسارت دائمى به همراه دارد. به فرموده مولا على علیه السلام:

«الطَّمَعُ رِقٌّ مُؤَبَّد».[1]

عدل و انصاف

«عدالت»، کلمه زیبا و شیرینى است، امّا در مقام عمل، تلخ و ناگوار و تحمّل آن دشوار است.

«انصاف»، واژه زیبا و جذّابى است، لیکن عمل به انصاف، بسى دشوار است.

انصاف یعنى آنچه براى خود مى خواهیم، براى دیگران هم بخواهیم.

آنچه برخود نمى پسندیم، براى دیگران هم نپسندیم.

حق را میان خود و دیگران، «نصف» کنیم، «انصاف» داشته باشیم.

به فرموده پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله:

«... عادل ترین مردم، کسى است که آنچه برخود نمى پسندد بر دیگران هم نپسندد»[2]

به فرموده امام صادق علیه السلام:

«دادگرى، شیرین تر از شکر، نرمتر از کره و خوشبوتر از هر مشگى است.»[3]

لیکن، باید جان را براى پذیرش آن آماده ساخت. پذیرش عدل، رفتار به انصاف و ملاک قرار دادن «حق»، شهامت و مردانگى مى طلبد، سعه صدر مى خواهد. این است که از خداوند در دعاى امروز مى خواهیم تا ما را به عدل و انصاف وادارد.

ایمنى از هر گزند

از رودهاى پرخروش، باید گذر کرد.

موجهاى سهمگین را باید از سر گذراند. با حریف نیرومند «نفس» باید دست و پنجه نرم کرد. با ابلیس وسوسه گر و شیطان گمراه کننده باید درافتاد.

اینها خطرهایى است که در پیش راهمان است. باید خاطرى جمع داشت و قلبى آسوده، از هر خطر، از هر بیم، خطر سقوط در دام گناه، خطر رسوایى بخاطر معصیت، خطر مغلوب هواى نفس شدن، خطر تباه شدن سرمایه ها، گذشتِ بى حاصل عمر، ترس از ضربه هاى منافقین از پشت و دشمنان از رو به رو. خیانت خودفروختگان و خودباختگان، ترس از روزمرّگى و ابتذال و پوچى و بى هدفى و عبث زیستن.


این ترسها، قلب متعهّدان و دردآشنایان و آگاهان سوخته دل را مى فشارد و اندوهى سنگین براى انسان هاى فرزانه فراهم مى آورد.

باید از این گزندها، آسوده خاطر بود. این را نیز از خدا خواسته ایم که به ما «ایمنى» از هر گزند و خطر و خوف و هراسى که در مسیرمان است، عنایت کند. و از نعمت امنیّت و آرامش روح برخوردارمان کند.

اینها را از خداى توانا خواسته ایم،

از «او» که نگهبان دلها و عصمت خائفین است.



[1] ـ نهج البلاغه، فیض الاسلام، حکمت 171.

[2] ـ اعدلُ الناس مَن رَضى للناسِ ما یرضى لِنفسه و کرِهَ لهم ما یکره لِنفسه میزان الحکمه، ج 6 حدیث 12013.

[3] ـ العدلُ احلى مِنَ الشّهدِ وَ اَلینُ مِن الزَّبَد وَاطیبُ ریحاً مِن المِسکِ کافى، ج 2 ص 147.

منبع : سینای نیاز ؛ جواد محدثی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۴
محمد زنگوئی

پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگى گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افکند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته وبرون شد ز در

«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»

جـــامـــی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۹
محمد زنگوئی

عقیق:«...به یقین امیرالمؤمنین (ع) در پیراهن وصله دار نیز امیرالمؤمنین است و فاسق در بهترین لباس ، باز فاسق است. فرض کنید لباس‏هاى پیغمبر اکرم (ع) از طریارزش علمقى به معاویه مى‏رسید ، محترم مى‏شد ؟ نه ، همان ملعون بود . امور مادى مایه ارزش دهى به کسى نیست . تمام این امور اعتبارى است .
 
فتحعلى شاه قاجار به قم رفته بود که هم زیارت باشد و هم به شهر قم سر بزند . در قم که کاخ و دربار نداشت.
 
چند روزى که در قم بود ، نیاز پیدا کرد که حمام برود . اغلب حمام‏هاى آن زمان نیز خزینه‏اى بود . وقتى وارد حمام شد و داخل خزینه رفت ، به نظرش آمد که کسى آن کنج خزینه است .سؤال کرد : کنج خزینه کیست ؟ بعد از چند لحظه که آن گماشته‏اش رفت از حمامى پرسید و آمد ، گفت : اعلى حضرت! مرجع تقلید شیعه ، میرزاى قمى است .
 
میرزاى قمى در زمان خودش از اعلم علماى شیعه و صاحب کتاب معروف «قوانین» بود که روزگار طولانى حاکم بر حوزه‏هاى اصفهان ، نجف ، مشهد و تهران بود .
 
شاه جلو رفت . میرزا خیلى معمولى برخورد کرد . به میرزا گفت : بنده را شناختى ؟ من شاهنشاه ، فتحعلى شاه قاجار هستم!!  گفت : نه. شاه تاج ، تخت ، متکاى زربفت ، جبه ترمه‏اى و کمربند طلا به کمر دارد . جنابعالى که هیچ کدام از این‏ها را ندارید .تو در حال حاضر فتحعلى هستى!  ولى من میرزاى قمى هستم ، چون تمام سرمایه‏ام با من همراه است : علم ، دانش ، معرفت ، تفسیر ، فقه و اصولم. پس من میرزاى قمى مرجع تقلید هستم ، ولى جنابعالى با لباس و کاخ شاه هستى. یعنى این‏ها همه اعتبارى است . لباس ملاک نیست ، صاحب لباس ملاک است...»
 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۹
محمد زنگوئی

آیة الله حاج شیخ مرتضی آشتیانی فرمود : من در کنار قبر مرحوم میرزای قمی ، مرد سالخورده ای را دیدم که قزوینی بود و خانه و کاشانه ی خویش را رها ساخته و در آنجا معتکف شده بود.او در آنجا تلاوت قرآن می کرد و باران اشک از دیدگان می باراند.

دلیل آن همه ارادت و اندوه را پرسیدم ، گفت : من در تاسف دیر شناختن میرزا ، اشک می ریزم و در اندوه کم سعادتی و بی توفیقی خودم که چگونه او را نشناختم و زود از دستم رفت.

پرسیدم : چطور و از کجا با او آشنا شدی؟


گفت : دوست عزیز ! من قزوینی هستم . دوسال پیش از رحلت این مرد بزرگ ، از شهر خود آهنگ حج نمودم و از راه دریا بسوی بیت الله الحرام حرکت کردم.

روزی در طبقه ی زیرین کشتی در طبقه ای که ما در وسط دریای عمان ، بر روی امواج آبها پیش می برد همیان خود را در گوشه ای خلوت از کمر باز کردم تا پول خود را شمرده و تنظیم نمایم.

همانطور که در حال مرتب کردن پولهای خودم بودم به ناگاه چشمم به مردی افتاد که بالای سرم بر طبقه ی فوقانی کشتی مراقب من بود و پولها و خصوصیات همیان مرا خوب دید می زد.

همیان را بار دیگر به کمر بستم و سرجای خویش نشستم. پس از ساعتی دیدم از طبقه ی فوقانی کشتی سر و صدا طنین انداز شد. پرسیدم : جریان چیست ؟

پاسخ دادند : مسافری سرو صدا به راه انداخته که همیان پول من با این نشانه ها و ویژگی ها به سرقت رفته است و اینک از جانب ناخدای کشتی ،گروهی ماموریت بازرسی و تفتیش یافته اند و تصمیم گرفته اند که اگر سارق را با همیان بیابند او را به امواج دریا بیفکنند.

هنگامی که دقت کردم ، دیدم آن مردک شرور ، همه ی نشانه های همیان مرا به هنگام شمارش پول و تنظیم آن ، دید زده و آن را از آنِ خود جا زده است.

در کشاکش سختی قرار گرفتم ، چرا که همه ی سرمایه ام به علاوه ی آبرو و جانم در خطر قرار گرفته بود.

هر چه فکر کردم جز گذشتن از مال برای نجات جان و آبروی خود ، راه دیگری نیافتم . به همین دلیل به کناری آمدم و همیان را به آرامی از کمر بازکردم و با همه وجود خطاب به امیرمومنان علیه السلام گفتم : علی جان ! تو امین خدا هستی و من اینک بنده ی بی پناه خدا ، همیان خویش را به تو می سپارم ، بگیر . و آن را به امواج آبها انداختم .

بی درنگ بازگشتم و سرجای خود قرار گرفتم اما غرق در غم و اندوه که حال با دست تهی و بی زاد و پول ، چگونه این سفر را به انجام رسانم ؟!

در این اندیشه بودم که گروه تفتیش با همان عنصر شرور به طبقه ی زیرین کشتی آمدند و مرا نیز مورد بازرسی دقیقی قرار دادند و چیزی نیافتند.

ناخدا به مدعی دروغ پرداز گفت : ما همه ی مسافرین کشتی و بسته های همراه آنان را بازدید کردیم و چنین چیزی که تو نشانه می دهی نیافتیم. چرا این تهمت را به بندگان خدا و زائران بیت الله می زنی ؟!

آن مردک دروغ پرداز ، واماند و رنگ چهره اش به کلی تیره و تار گردید و بسیاری دریافتند که او دروغگو و دزد است پس به او حمله کردند و به کیفرش رساندند. اما این دیگر برای من همیان پول نمی شد.

من با وضعیت سخت و رقّتباری خود را به مکه رساندم و پس از انجام مناسک و زیارت قبر مطهر پیامبر (ص) در مدینه ، به سوی عراق شتافتم .


در عراق نخست به بارگاه ملکوتی امیرمومنان علیه السلام رفتم و گفتم : سالا من ! همیانی را که در دریا به شما سپردم اینک سخت بدان نیازمندم ، عنایت بفرمایید . و سخت گریستم.

شامگاه همان روز بود که در خواب امیرمومنان علیه السلام را دیدم که فرمود :برو قم و همیانت را از میرزای قمی تحویل بگیر.

از خواب بیدار شدم و از آنچه دیده بودم شگفت زده گشتم. با خود گفتم : من همیانم را بر امواج آبهای در دریای عمان افکندم ، اینگ چگونه آن را در قم از میرزا ابوالقاسم قمی بخواهم ؟! آخر من که آن جناب را نمی شناسم ، او کیست ؟!

روز دوم به حرم شرفیاب گشتم و با همه ی وجود ، همیان را از خودِ امیرمومنان علیه  السلام مطالبه کردم . در شامگاه همان روز بار دیگر همان خواب را دیدم و همان دستور را شنیدم.

روز سوم باز به حرم رفتم و باز ، شب ِ همان روز امیرمومنان علیه السلام را در عالم رویا دیدم که همان دستور را تکرار فرمود.
به آن گرامی گفتم : سرورم ! میرزای قمی را نمی شناسم.
فرمود : او مرجع تقلید است و شناخته شده ، برو.
گفتم : سالار من ! اینک چگونه خویشتن را به قم برسانم ؟ من که سفر بیت الله را با فقر و تهیدستی و رنج بسیار به پایان برده و چیزی ندارم.
فرمود : به بازار برو و با این آدرس و نشان بیست لیره از فلان صراف بگیر و برو.
از خواب بیدار شدم و بامداد آن شب به بازار رفتم و طبق آدرس و نشان ، مرد صراف را پیدا کردم.
او به خوبی مرا پذیرفت و از من دلجویی کرد و پرسید : کاری دارید ؟!
پاسخ دادم :آری حواله دارم
گفت : چقدر است ؟
گفتم : بیست لیره.
او مبلغ را به من تسلیم کرد و من شاد و مسرور از دریافت خرج سفر ، مقدار سوغات فراهم ساخته و بسوی قم حرکت کردم.
پس از رسیدن به شهر قم از منزل میرزای قمی جویا شدم. به من نشان دادند. هنگامی که وارد شدم دیدم که او مشغول تدریس است. پس از پایان درس و رفتن شاگردانش ، مرا فراخواند و پرسید : کاری دارید ؟
گفتم : آری
گفت : بفرمایید
من نیز جریان خویش را از آغاز تا فرجام برای او نقل کردم . او مرا مورد تفقّد قرار داد و گفت : اینک همیانت حاضر است. و خود برخاست و آورد و گفت : نگاه کن ، ببین همه چیز درست است ؟
همیان را دریافت کردم .دیدم شگفتا همان است و هنگامی که گشودم دیدم پولها نیز همانگونه است که در کشتی مرتب نموده و به دریا افکنده بودم.

از شور و شعف دست آن مرد بزرگ را بوسه باران ساختم و پس از خداحافظی بسوی قزوین حرکت کردم.
در شهر قزوین پس از دید و بازدید ها و رفتن میهمانان ، روزی همسرم گفت : راستی شنیده بودم پولت را گم کرده و به زحمت افتاده ای ، خدا می داند چقدر ناراحتی کشیدم.
گفتم: آری و جریان را از اول تا آخر برای همسرم گفتم ، باور نمی کرد ؛ سوگندها خوردم تا پذیرفت ، آنگاه گفت : بنده ی خدا پس چرا آن مرد بزرگ را رها کردی ؟! چرا برای خدمت به او و کسب معنویت و کمال نماندی ؟! اینک بپا خیز تا به قم و بسوی آن روحانی و عالم وارسته برویم .

به تشویق و تحریک همسرم ، هر آنچه داشتم به فروش رساندم و با خانواده ی خویش به سوی قم آمدیم ، اما دریغا که پس از ورود به قم ، شهر را بسان روز عاشورا یکپارچه غرق در غم و اندوه یافتم.
پرسیدم : چه خبر است ؟
گفتند : عالم ربانی آیة الله میرزای قمی رحلت کرده است.
من که در فقدان او احساس کردم زیان جبران ناپذیری کرده و شخصیت محبوبی را از دست داده ام با خود عهد نمودم که تا زنده هستم روز و شب کنار مرقد منوّرش حضور یافته و برای شادی روح بلند و با عظمتش قرآن تلاوت نمایم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۶
محمد زنگوئی