صفحه شخصی حجه الاسلام محمد زنگوئی

پاسخ به سوالات احکام

 

شعری منتسب به حضرت علی(ع)

که هنگام دفن پیکر سلمان فارسی بر کفن او نوشتند:

 

وَفَدْتُ عَلَی الْکَریمِ بِغَیْرِ زادٍ * مِنَ الْحَسَناتِ وَ الْقَلْبِ السَّلیمِ
وَ حَمْلُ الزّادِ اَقْبَحُ کُلِّ شَیْءٍ  *  اِذَا کَانَ الْوُفُودُ عَلَی الْکَریمِ

 

  

 

اصبغ بن نباته می گوید: همین که سلمان از دنیا رفت و هنوز ما جنازه ی او را از قبرستان برنداشته بودیم، ناگهان مردی را سوار بر استر دیدیم که خیلی غمگین بود.از استر پیاده شد و بر ما سلام کرد و ما جواب سلام او را دادیم، گفت: «در مورد غسل و نماز وکفن و دفن جنازه ی سلمان، جدیت و شتاب کنید.»  ما او را کمک کردیم، او برای حنوط و کفن و دفن، کافو آورده بود. به دستور او آب آوردیم، او جنازه ی سلمان را غسل داد وکفن کرد و نماز بر جنازه خواندیم و جنازه را دفن نمودیم.

 آن مرد، امیرمؤمنان علی علیه السلام بود که خودش لحد قبر سلمان را چید و قبر را پوشانید. حضرت علی (علیه السلام) در آخر کار با دست خود بر روی قبر سلمان شعر زیر را نوشتند:

 

وفدت علی الکریم بغیر زاد *** من الحسنات والقلب السلیمی

وحمل زاد اقبح کل شیی  ***  اذا کان الوفود علی الکریمی

 

ترجمه: بدون هیچ زاد و توشه ای از حسنات و قلب سلیم بر شخص کریمی وارد شدم

           و در پیشگاه کریم بردن زاد و توشه زشت ترین کار است !

 

 آنگاه سوار بر استر شد که برود، در همین موقع به دامنش چسبیدم و گفتم: «ای امیرمؤمنان! چه کسی خبر درگذشت سلمان را به تو داد و چگونه (به این زودی از مدینه) به اینجا آمدی، با این که فاصله ی راه طولانی است؟ » فرمود:« ای اصبغ! از تو پیمان می گیرم که در صورت آگاهی از این ماجرا تا زنده هستم به کسی نگویی.» گفتم: « ای امیرمؤمنان! من قبل از تو می میرم.» فرمود:« نه ، عمرت طولانی می گردد. « گفتم: بسیار خوب، پیمان می بندم تا زنده هستی به کسی نگویم.»

فرمود:« ای اصبغ! من هم اکنون در کوفه نماز خواندم و از مسجد به سوی خانه بازگشتم. در خانه خوابیدم، در عالم خواب شخصی نزد من آمد و گفت: «سلمان از دنیا رفت.» بی درنگ برخاستم و سوار بر استرم شدم و آنچه برای تجهیز میت لازم است باخود برداشتم و به سوی مدائن آمدم. خداوند این راه دور را برایم نزدیک کرد و اکنون اینجا هستم. رسول خداصلی الله علیه و آله مرا از این ماجرا آگاه کرده بود.

 اصبغ می گوید: دیگر علی علیه السلام را ندیدم، نفهمیدم به آسمان رفت یا به زمین و سپس به کوفه آمدم .صدای اذان مسجد را شنیدم، به مسجد رفتیم، دیدیم امیرمؤمنان علی علیه السلام به نماز جماعت ایستاده است. این بود سرگذشت عجیب آمدن امام علی علیه السلام کنار جنازه ی سلمان.

 

بحارالانوار،ج22، ص380

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۴
محمد زنگوئی

تناقض آیات 101 سوره مؤمنون و 27 و 50 از سوره صافات را چگونه برطرف می نمایید؟

متن کامل پرسش
در ارتباط با وضعیت انسان ها در معادشان، آیات 101 سوره مؤمنون و 28 سوره قصص، بیان می دارند که در آن هنگام، هیچ فردی از دیگری تقاضای کمک و سؤال نمی نماید(لا یتساءلون)، اما در آیات 27 و 50 از سوره صافات و نیز آیه 25 سوره طور اعلام شده که برخی از آنها از یکدیگر سؤال نموده و تقاضای کمک می نمایند(یتساءلون)!این تناقض را چگونه برطرف می نمایید؟


پاسخ اجمالی

هیچ تناقض و تضادی بین آیات قرآن به طور اعم و آیات ذکر شده در سؤال به طور اخص وجود ندارد ؛ زیرا آیاتی که می فرماید در آن روز هیچ فردی از دیگری تقاضای کمک و سؤال نمی نماید، اشاره به مراحل نخستین رستاخیز دارد و این به دلیل شدت حیرت و وحشت آن روز است و به جهت همین شدت وحشت و سرگردانی است که انسان ها از یک دیگر گریزانند و همدیگر را نمی شناسند. در آن روز انسان ها چنان در وحشت فرو مى‏روند که از شدت ترس حساب و کیفر الاهى از حال یکدیگر به هیچ وجه سؤال نمى‏کنند، اما آن جا که درباره سؤال و پرسش انسان ها از یکدیگر سخن می گوید: "و اقبل بعضهم علی بعض یتسائلون..."، این بعد از استقرار در بهشت و جهنم است. بنابراین، با در کنار هم قرار دادن این آیات و دقت و تأمل در آنها روشن خواهد شد که هیچ تعارضی میان آنها وجود ندارد.‏

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۱
محمد زنگوئی


نرسد ناگهان-زبانم لال-

دست شیطان کلید روحانی

در تمامی عرصه‌ها بی‌شک

مرد میدان، کلید روحانی

به نبرد ایستاده لشگر قفل

با دو گردان کلید روحانی

از عبایش طلوع کرد شبی

ماه تابان، کلید روحانی

توی دستش گرفت و بالا برد

گفت: هان! هان! کلید روحانی!

بچه از روبروی تلویزیون

گفت: مامان! کلید روحانی!

عارفان حق زنان به هم گفتند:

شاه عرفان کلید روحانی

به عزیزان کسی شنیدم گفت:

ای عزیزان! کلید روحانی!

روز بعدش نوشته بود کسی

پشت نیسان، کلید روحانی

توی سمنان، کلید روحانی

در خراسان، کلید روحانی

هم به گرگان رسیده شهرت او

هم به زنجان، کلید روحانی

می‌خورد هم به قفل استان‌ها

هم به تهران، کلید روحانی



گشته‌ام دورِ سرزمینم را

کل ایران، کلید روحانی

مانده‌ام تا کنون چرا اصلاً

مانده پنهان کلید روحانی؟

‫به گمانم که بوده تا الان

زیر گلدان، کلید روحانی

ای سخنران سخن که می‌رانی

بوق و فرمان کلید روحانی

‫بوق و فرمان که هیچ، باید گفت:

میل گاردان کلید روحانی!


{تو بخوان ما خوشیم با بع بع!

‫آی چوپان! کلید روحانی!

ور نرو! هرز شد در ملّت

هی نچرخان کلید روحانی!} این دو بیت در فایل صوتی محذوف است.

 

میخ آری، ولی نخواهد رفت

توی سیمان کلید روحانی

‫یک نفر کرد توی سیمان، شد

درب و داغان کلید روحانی

نان ما آجر است گرچه شده است

آجرش نان، کلید روحانی!

‫ساقیا می‌دهی به ما پس کی

جامی از آن کلید روحانی؟

یا به باغم مریز دانه‌ی قفل

یا بباران کلید روحانی

هر سه تایش هزار تومان است

مفت و ارزان، کلید روحانی

کمتر از لنگه کفش کهنه که نیست

در بیابان کلید روحانی

مصرعی محض واج آرایی

کشک کاشان کلید روحانی!

طبع ما ته کشیده و رفته است

رو به پایان کلید روحانی

نیتم شعر بود و آخر شد

بند تنبان کلید روحانی!

لاجرم قفل ما و دست شما

آه یاران! کلید روحانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۴
محمد زنگوئی

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»

زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۴
محمد زنگوئی

آیا پناه بردن امام حسین (ع) به قمر بنی هاشم (ع) از تحریفات عاشوراست؟

پاسخ

از جمله مواردی که به عنوان دروغ، توهم شده این است که برخی افراد قلیلی می‌گویند: یکی از مواردی که افسانه به شمار می‌رود جریان پناه بردن امام حسین (ع) به حضرت عباس (ع) است که در رؤیای مرحوم شیخ ازری آمده است.[1]
پاسخ: مرحوم شیخ مهدی مازندرانی در کتاب «معالی السبطین» این جریان رانقل کرده است که این شاعر گرانقدر در مدح حضرت عباس شعری سروده که یکی از ابیات آن شعر، این است:
یوم أبوالفضل استجار به الهدی ... * ... والشمس من کدر العجاج لثامها[2]
همچنین صاحب کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم - که بسیاری از علما به ایشان و کتب او عنایت دارند - نقل می‌کند که یکی از القاب حضرت عباس المستجار می‌باشد؛
در ادامه می‌فرماید: مرحوم ازری زمانی که در قصیده خود این مصرع را گفت: یوم ابوالفضل استجار به الهدی (روزی که امام حسین (ع) به حضرت عباس پناه برد) صحت آن را در نظر بعید شمرده و با خود گفت که شاید مقبول حضور امام حسین (ع) نباشد؛ لذا بیت را تمام نکرد شب در عالم رؤیا دید که حضرت امام حسین (ع) به او می‌فرماید: آنچه گفته‌ای صحیح است، من به برادرم ابوالفضل العباس (ع) ملتجی شدم و آنگاه مصرع باقی را خودحضرت فرمود: «و الشمس من کدر العجاج لثامها»[3]
مرحوم محلاتی نیز در کتاب «فرسان الهیجاء» به این جریان اشاره می‌کند.[4]
اما اینکه شبهه شده که در شأن امام معصوم نیست که به حضرت عباس (ع) پناه ببرد، عرض می‌کنیم که چه اشکالی دارد که امام به قمر بنی هاشم پناه آورده باشند؛ موارد زیادی در تاریخ وجود دارد که وجود مبارک معصومین (ع) از کسانی که در رتبه و مقام و منزلت، از آنها پایین‌تر بوده‌اند طلب کمک و یا طلب دعا می‌کردند.
به عنوان مثال، امام حسین (ع) در شب عاشورا از جمله وصیت‌هایی که به خواهرشان حضرت زینب (س) کردند این بود که فرمودند: «یا اختاه لاتنسینی فی نافلة اللیل» خواهرم در نماز شبت مرا فراموش نکن.[5]
همچنین در شب عاشورا وقتی که شمر و عده‌ای از دشمنان به سمت خیمه‌های امام حسین (ع) آمدند، امام حسین (ع) به حضرت عباس (ع) فرمودند: برادرم، جانم فدای تو سوار بر اسب شو و ببین آنها چه کار دارند، سپس حضرت فرمودند از آنها مهلتی بگیر تا امشب را مشغول عبادت باشیم زیرا که من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را دوست دارم.
«یا عباس ارکب بنفسی أنت یا أخی حتی تلقاهم و تقول لهم ما لکم؟.... فإن استطعت أن تؤخرهم إلی الغدوة و تدفعهم عنا العشیة لعلنا نصلی لربنا اللیلة و ندعوه و نستغفره فهو یعلم أنی قد أحب الصلاة له و تلاوة کتابه و الدعاء و الاستغفار[6]»
برخی از علما بیان کرده‌اند که شعر مرحوم ازری به این جریان (بنفسی انت) اشاره دارد؛ در حقیقت، این شعر که بالاتر از این نیست که وجود نازنین سید و سالار شهیدان که معصوم و امام الکونین می‌باشد به شخصی بفرماید: (جانم به فدایت).
قمر بنی هاشم (ع) چون علمدار و پرچمدار لشگر امام حسین (ع) و از شجاعت خاصی برخوردار بود و امید و آرزوی همه اهل بیت امام حسین (ع) و در حقیقت بازوی امام بود، و امام حسین (ع) نیز روی او حساب خاصی باز کرده بود چنانچه یکی از اسرار ازدواج امیرالمؤمنین (ع) با حضرت ام البنین (س) نیز همین بود که از این ازدواج کسی به دنیا بیاید تا امام حسین (ع) را در روز عاشورا کمک کند.
لذا وقتی حضرت عباس (ع) می‌دید که همه برای امام حسین (ع)، جانفشانی می‌کنند چند بار از امام حسین (ع) تقاضا کرد که او هم به میدان برود. اما، چون او پناه لشگر بود و وجود او مایه قوت قلب همه بود، حضرت به او اجازه نمی‌داد.
همچنین یکی دیگر از قرائنی که دلالت می‌کند بر اینکه حضرت عباس (ع) ملجأ و پناه برای امام حسین (ع) در روز عاشورا بود، این است که وقتی امام حسین (ع) با صحنه دلخراش شهادت قمر بنی هاشم (ع)، مواجه شد دستان مبارک خود را به کمر گرفتند و فرمودند: «الان انکسر ظهری و قلت حیلتی ...» یعنی در این لحظه کمرم شکست و بی چاره شدم. سپس با صدای بلند در وسط میدان گریه کردند.
اگر در همین عبارت خوب دقت شود انسان به وضوح می‌یابد که وجود نازنین حضرت عباس (ع) به منزله ملجأ و بازو و چاره امام حسین (ع) بوده که امام در لحظه شهادت او می‌فرماید: دیگر بی چاره شدم.


[1]. عاشورا پژوهی، صحتی سردرودی، ص 84.
[2]. معالی السبطین، ج 1، ص 269.
[3]. چهره درخشان قمربنی هاشم، رقم 190.
[4]. فرسان الهیجاء، ج 1، ص 190.
[5]. العیون العبری ص 218؛ ادب الطف ج 1 ص 242؛ اعلام النساء، ص 510؛ موسوعة الامام الحسین ع ، ج 10 ص 638.
[6]. الإرشاد، ج 2، ص 89؛ تاریخ طبری، ج 4، ص 315؛ الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 56؛ مقتل خوارزمی، ج 1، ص 249؛ مقتل ابومخنف، ص 105؛ عبرات المصطفین فی مقتل الحسین ع ، ج 1، ص 441؛ حماسه حسینی، ص 260.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۰
محمد زنگوئی

عوامل انحطاط اخلاقی جامعه در عصر امام سجاد‌علیه‌السلام

منتشرشده در امام سجاد (ع)
دوشنبه, 23 خرداد 775

اولین گام در شناخت و معرفت به سیرۀ رفتاری، علمی و گفتاری امام سجاد این است که بتوانیم از عصر و اجتماع دوران ایشان درک درستی پیدا کنیم؛ یعنی برای بازشناسی و معرفت به عملکرد آن امام همام‌علیه‌السلام، وضعیت جامعۀ بیمار و بحران زدۀ عصر حضرت را مطالعه نموده، سپس بازخورد رفتار و گفتار نورانی ایشان را دریابیم، از اینروی، این مقاله به بررسی، انحطاط اخلاقی عصر امام سجاد‌علیه‌السلام پرداخته و به‏طور خلاصه دلایل این انحطاط و شیوۀ امام‌علیه‌السلام در اصلاح اجتماعی عصرش بیان می‏شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۸
محمد زنگوئی

به نام خدا 

غمت در نهانخانه دل نشیند                                        

به نازی که لیلی به محمل نشیند                            

 
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی                                 
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند                              

 خلد گر به پا خاری، آسان برآرم                                     
 چه سازم به خاری که در دل نشیند                                

به دنبال محمل چنان زار گریم                                       
که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند                                    

 پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند 

 به دنبال محمل، سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند 

عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن، پای در گل نشیند 

 بنازم به بزم محبت که آنجا  
 گدایی به شاهی، مقابل نشیند                                 

طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند 

طبیب اصفهانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۴
محمد زنگوئی

جوان ثروتمندی نزدیک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.روحانی اورا به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

جوان گفت: ادمهایی که می ایند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

بعد روحانی اینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در اینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟

جوان گفت: خودم را می بینم

روحانی گفت: دیگر دیگران را نمی بینی! اینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند شیشه. اما در اینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در ان چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد دیگران را می بیند و به انها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره ( یعنی ثروت) پوشیده می شود تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و ان پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت بر داری تا بار دیگر بتوانی دیگران ببینی و دوستشان بداری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۰
محمد زنگوئی

 

مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل ارزو می کرد که روزی صاحب ان ماشین شود.مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی ان ماشین را برایش بخرد.او می دانست که پدر توانایی خرید ان را دارد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت:

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در ان یک کتاب زیبا را یافت که روی ان نام او طلاکوب شده بود.

با عصبانیت فریادی کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری یک کتاب به من میدهی؟

کتاب را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.خانه ای زیبا داشت و خانواده ای فوق العاده یک روز به این فکر افتاد که پدرش  حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی  دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی کند  تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدرش در ان بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

هنگامی که به خانه ی پدر رسید. در قلبش احساس غم  و پشیمانی کرد.اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و ان ها را بررسی نمود و در انجا  همان کتاب قدیمی را یافت.در حالی که اشک می ریخت کتاب را باز نمود و صفحات ان را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد ان پیدا کرد. در کنار ان یک برچسب با نام  همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت . روی بر چسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی ان نوشته بود تمام مبلغ پرداخت شده است.

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان  و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم : فقط برای این که به ان صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۵
محمد زنگوئی


 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش  را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می اید  من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد.و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختند گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود"با من بگواز انچه سنگینی سینه توست"

گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم ارامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلا مش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی.باد را گفتم تا لانه ات را برگرداند .انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشگ خیره در خدایی خدا مانده بود .

خدا گفت و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی .

اشک در د ید گان گنچشک نشسته بود ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۵
محمد زنگوئی