صفحه شخصی حجه الاسلام محمد زنگوئی

پاسخ به سوالات احکام
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۵

گنجشک و خدا


 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش  را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می اید  من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد.و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختند گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود"با من بگواز انچه سنگینی سینه توست"

گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم ارامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلا مش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی.باد را گفتم تا لانه ات را برگرداند .انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشگ خیره در خدایی خدا مانده بود .

خدا گفت و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی .

اشک در د ید گان گنچشک نشسته بود ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۳
محمد زنگوئی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی