صفحه شخصی حجه الاسلام محمد زنگوئی

پاسخ به سوالات احکام

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

آیا پناه بردن امام حسین (ع) به قمر بنی هاشم (ع) از تحریفات عاشوراست؟

پاسخ

از جمله مواردی که به عنوان دروغ، توهم شده این است که برخی افراد قلیلی می‌گویند: یکی از مواردی که افسانه به شمار می‌رود جریان پناه بردن امام حسین (ع) به حضرت عباس (ع) است که در رؤیای مرحوم شیخ ازری آمده است.[1]
پاسخ: مرحوم شیخ مهدی مازندرانی در کتاب «معالی السبطین» این جریان رانقل کرده است که این شاعر گرانقدر در مدح حضرت عباس شعری سروده که یکی از ابیات آن شعر، این است:
یوم أبوالفضل استجار به الهدی ... * ... والشمس من کدر العجاج لثامها[2]
همچنین صاحب کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم - که بسیاری از علما به ایشان و کتب او عنایت دارند - نقل می‌کند که یکی از القاب حضرت عباس المستجار می‌باشد؛
در ادامه می‌فرماید: مرحوم ازری زمانی که در قصیده خود این مصرع را گفت: یوم ابوالفضل استجار به الهدی (روزی که امام حسین (ع) به حضرت عباس پناه برد) صحت آن را در نظر بعید شمرده و با خود گفت که شاید مقبول حضور امام حسین (ع) نباشد؛ لذا بیت را تمام نکرد شب در عالم رؤیا دید که حضرت امام حسین (ع) به او می‌فرماید: آنچه گفته‌ای صحیح است، من به برادرم ابوالفضل العباس (ع) ملتجی شدم و آنگاه مصرع باقی را خودحضرت فرمود: «و الشمس من کدر العجاج لثامها»[3]
مرحوم محلاتی نیز در کتاب «فرسان الهیجاء» به این جریان اشاره می‌کند.[4]
اما اینکه شبهه شده که در شأن امام معصوم نیست که به حضرت عباس (ع) پناه ببرد، عرض می‌کنیم که چه اشکالی دارد که امام به قمر بنی هاشم پناه آورده باشند؛ موارد زیادی در تاریخ وجود دارد که وجود مبارک معصومین (ع) از کسانی که در رتبه و مقام و منزلت، از آنها پایین‌تر بوده‌اند طلب کمک و یا طلب دعا می‌کردند.
به عنوان مثال، امام حسین (ع) در شب عاشورا از جمله وصیت‌هایی که به خواهرشان حضرت زینب (س) کردند این بود که فرمودند: «یا اختاه لاتنسینی فی نافلة اللیل» خواهرم در نماز شبت مرا فراموش نکن.[5]
همچنین در شب عاشورا وقتی که شمر و عده‌ای از دشمنان به سمت خیمه‌های امام حسین (ع) آمدند، امام حسین (ع) به حضرت عباس (ع) فرمودند: برادرم، جانم فدای تو سوار بر اسب شو و ببین آنها چه کار دارند، سپس حضرت فرمودند از آنها مهلتی بگیر تا امشب را مشغول عبادت باشیم زیرا که من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را دوست دارم.
«یا عباس ارکب بنفسی أنت یا أخی حتی تلقاهم و تقول لهم ما لکم؟.... فإن استطعت أن تؤخرهم إلی الغدوة و تدفعهم عنا العشیة لعلنا نصلی لربنا اللیلة و ندعوه و نستغفره فهو یعلم أنی قد أحب الصلاة له و تلاوة کتابه و الدعاء و الاستغفار[6]»
برخی از علما بیان کرده‌اند که شعر مرحوم ازری به این جریان (بنفسی انت) اشاره دارد؛ در حقیقت، این شعر که بالاتر از این نیست که وجود نازنین سید و سالار شهیدان که معصوم و امام الکونین می‌باشد به شخصی بفرماید: (جانم به فدایت).
قمر بنی هاشم (ع) چون علمدار و پرچمدار لشگر امام حسین (ع) و از شجاعت خاصی برخوردار بود و امید و آرزوی همه اهل بیت امام حسین (ع) و در حقیقت بازوی امام بود، و امام حسین (ع) نیز روی او حساب خاصی باز کرده بود چنانچه یکی از اسرار ازدواج امیرالمؤمنین (ع) با حضرت ام البنین (س) نیز همین بود که از این ازدواج کسی به دنیا بیاید تا امام حسین (ع) را در روز عاشورا کمک کند.
لذا وقتی حضرت عباس (ع) می‌دید که همه برای امام حسین (ع)، جانفشانی می‌کنند چند بار از امام حسین (ع) تقاضا کرد که او هم به میدان برود. اما، چون او پناه لشگر بود و وجود او مایه قوت قلب همه بود، حضرت به او اجازه نمی‌داد.
همچنین یکی دیگر از قرائنی که دلالت می‌کند بر اینکه حضرت عباس (ع) ملجأ و پناه برای امام حسین (ع) در روز عاشورا بود، این است که وقتی امام حسین (ع) با صحنه دلخراش شهادت قمر بنی هاشم (ع)، مواجه شد دستان مبارک خود را به کمر گرفتند و فرمودند: «الان انکسر ظهری و قلت حیلتی ...» یعنی در این لحظه کمرم شکست و بی چاره شدم. سپس با صدای بلند در وسط میدان گریه کردند.
اگر در همین عبارت خوب دقت شود انسان به وضوح می‌یابد که وجود نازنین حضرت عباس (ع) به منزله ملجأ و بازو و چاره امام حسین (ع) بوده که امام در لحظه شهادت او می‌فرماید: دیگر بی چاره شدم.


[1]. عاشورا پژوهی، صحتی سردرودی، ص 84.
[2]. معالی السبطین، ج 1، ص 269.
[3]. چهره درخشان قمربنی هاشم، رقم 190.
[4]. فرسان الهیجاء، ج 1، ص 190.
[5]. العیون العبری ص 218؛ ادب الطف ج 1 ص 242؛ اعلام النساء، ص 510؛ موسوعة الامام الحسین ع ، ج 10 ص 638.
[6]. الإرشاد، ج 2، ص 89؛ تاریخ طبری، ج 4، ص 315؛ الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 56؛ مقتل خوارزمی، ج 1، ص 249؛ مقتل ابومخنف، ص 105؛ عبرات المصطفین فی مقتل الحسین ع ، ج 1، ص 441؛ حماسه حسینی، ص 260.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۰
محمد زنگوئی

عوامل انحطاط اخلاقی جامعه در عصر امام سجاد‌علیه‌السلام

منتشرشده در امام سجاد (ع)
دوشنبه, 23 خرداد 775

اولین گام در شناخت و معرفت به سیرۀ رفتاری، علمی و گفتاری امام سجاد این است که بتوانیم از عصر و اجتماع دوران ایشان درک درستی پیدا کنیم؛ یعنی برای بازشناسی و معرفت به عملکرد آن امام همام‌علیه‌السلام، وضعیت جامعۀ بیمار و بحران زدۀ عصر حضرت را مطالعه نموده، سپس بازخورد رفتار و گفتار نورانی ایشان را دریابیم، از اینروی، این مقاله به بررسی، انحطاط اخلاقی عصر امام سجاد‌علیه‌السلام پرداخته و به‏طور خلاصه دلایل این انحطاط و شیوۀ امام‌علیه‌السلام در اصلاح اجتماعی عصرش بیان می‏شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۸
محمد زنگوئی

به نام خدا 

غمت در نهانخانه دل نشیند                                        

به نازی که لیلی به محمل نشیند                            

 
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی                                 
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند                              

 خلد گر به پا خاری، آسان برآرم                                     
 چه سازم به خاری که در دل نشیند                                

به دنبال محمل چنان زار گریم                                       
که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند                                    

 پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند 

 به دنبال محمل، سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند 

عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن، پای در گل نشیند 

 بنازم به بزم محبت که آنجا  
 گدایی به شاهی، مقابل نشیند                                 

طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند 

طبیب اصفهانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۴
محمد زنگوئی

جوان ثروتمندی نزدیک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.روحانی اورا به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

جوان گفت: ادمهایی که می ایند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

بعد روحانی اینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در اینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟

جوان گفت: خودم را می بینم

روحانی گفت: دیگر دیگران را نمی بینی! اینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند شیشه. اما در اینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در ان چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد دیگران را می بیند و به انها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره ( یعنی ثروت) پوشیده می شود تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و ان پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت بر داری تا بار دیگر بتوانی دیگران ببینی و دوستشان بداری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۰
محمد زنگوئی

 

مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل ارزو می کرد که روزی صاحب ان ماشین شود.مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی ان ماشین را برایش بخرد.او می دانست که پدر توانایی خرید ان را دارد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت:

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در ان یک کتاب زیبا را یافت که روی ان نام او طلاکوب شده بود.

با عصبانیت فریادی کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری یک کتاب به من میدهی؟

کتاب را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.خانه ای زیبا داشت و خانواده ای فوق العاده یک روز به این فکر افتاد که پدرش  حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی  دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی کند  تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدرش در ان بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

هنگامی که به خانه ی پدر رسید. در قلبش احساس غم  و پشیمانی کرد.اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و ان ها را بررسی نمود و در انجا  همان کتاب قدیمی را یافت.در حالی که اشک می ریخت کتاب را باز نمود و صفحات ان را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد ان پیدا کرد. در کنار ان یک برچسب با نام  همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت . روی بر چسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی ان نوشته بود تمام مبلغ پرداخت شده است.

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان  و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم : فقط برای این که به ان صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۵
محمد زنگوئی


 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش  را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می اید  من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد.و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختند گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود"با من بگواز انچه سنگینی سینه توست"

گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم ارامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلا مش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی.باد را گفتم تا لانه ات را برگرداند .انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشگ خیره در خدایی خدا مانده بود .

خدا گفت و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی .

اشک در د ید گان گنچشک نشسته بود ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۵
محمد زنگوئی

در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریا شیرجه رفت. مادرش کنار ساحل نشسته بود و از شادی کودکش لذت می برد.مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریا دوید و با فریاد پسرش را صدا زد.پسرسرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبوراز آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.پسر را سریع به بیمارستان رساندند.دوماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب را بیابد.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:این زخم ها را دوست دارم ، اینها خراش های عشق مادرم هستند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۱۴
محمد زنگوئی

روزی حضرت سلیمان ع در کنار دریا نشسته بود نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل میکرد.سلیمان ع همچنان به او نگاه میکرد که دید او به نزدیک اب دریا رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از اب دریا بیرون اورد و دهانش را گشود مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون اب رفت.

سلیمان مدتی در این موردبه فکر فرو رفت و شگفت زده فکر میکرد.ناگاه دید ان قورباغه سرش را از اب بیرون اورد و دهانش را گشود ان مورچه از دهان او بیرون امد ولی دانه گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان ع ان مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت"ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی توخالی وجود دارد و کرمی در درون ان زندگی میکند.خداوند ان را در انجا افرید او نمی تواند از انجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا در درون اب دریا به سوی ان کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در ان سنگ است می برد و دهانش را به درگاه ان سوراخ می گذارد. من از دهان او بیرون امده و خود را به ان کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شوم. او در میان اب شناوری کرده و مرا به بیرون اب دریا می اورد و دهانش را باز میکند و من از دهان او خارج می شوم."

سلیمان به مورچه گفت:"وقتی که دانه گندم را برای ان کرم می بری ایا سخنی از او شنیده ای؟"مورچه گفت اری می گوید:

"یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک لا تنس عبادک المومنین برحمتک:ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۵
محمد زنگوئی

 دیگه خیلی دیره!

خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.

از انجا که باید ساعات بسیاری را منتظر می ماندکتابی خرید.البته بسته ای کلوچه هم با خود اورده بود.او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در ارامش استراحت و مطا لعه کند.در کنار او بسته ای کلوچه بود مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد.وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت مرد نیز یک کلوچه برداشت.

در این هنگام احساس خشمی به او دست داد اما هیچ چیز نگفت.فقط با خود فکر کرد:عجب رویی داره!اگر امروز از روی دنده ی چپم بلند شده بودم چنان نشانش میدادم که دیگه همچین جراتی به خودش نده!

هر بار که او کلوچه ای بر می داشت مرد نیز با کلوچه ای دیگر از خود پذیرایی میکرد.این عمل او را عصبانی تر می کرد اما نمی خواست از خود واکنشی نشان دهد.

وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود با خود فکر کرد:حالا این مردک چه خواهد کرد؟ سپس مرد اخرین کلوچه را نصف کردو نیمه ان را به او داد.

بله؟! دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود.تحمل او هم به سر امده بود.بنابراین کیف و کتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد و در نهایت تعجب دید که بسته کلوچه اش دست نخورده انجاست.

تازه یادش امد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش در نیاورده بود.

خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد که کار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.مرد بسته کلوچه اش را بدون ان که خشمگین  عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم کرده بود...

درست موقعی که او از این فکر که مرد از بسته کلوچه او بر میدارد کاملان اتشی شده بود و اکنون دیگر زمانی باقی نبود که او در مورد رفتار خود توضیحی دهد...یا عذر خواهی کند!

چهار چیز هرگز قابل جبران نیست:

سنگی که پرتاب شده باشد.

حرفی که از دهان خارج شده باشد.

فرصتی که از دست رفته باشد.

زمانی که سپری شده باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۲
محمد زنگوئی